ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
زن عجله داشت تا به قرار هفتگی اش برسد.
پوشیه اش را مرتب کرد و به راهش ادامه داد .
کمی آن طرف دو تا دختر توجهش را جلب کردند.
زن انگار یادش آمده باشد که عجله دارد ،
چشم از صحنه ی ناهنجاری که می دید برداشت و قدم هایش را تندتر کرد.
یکدفعه مردی با سرعت زیاد جوری از کنارش عبور کرد که نزدیک بود با او برخورد کند .
زن چادرش را روی پوشیه اش مرتب کرد وبه تندی به سمت مرد برگشت .
قبل از آنکه زن اعتراضی بکند ، مرد جوان دستش را روی سینه اش گذاشت ، کمی خودش را به نشانه ی ادب و احترام خم کرد
و در نهایت متانت درحالیکه چشمانش به نشانه ی ادب به پایین دوخته شده بود گفت : شرمنده ام خانم ببخشید متوجه شما نشدم .
زن سرجایش خشک شد .
این مرد جوان همان کسی بود که چند لحظه قبل داشت با آن دخترها باجسارت و شوخی رفتار می کرد.